تقدیم به اقا و مولایم
ساقی بریز باده خمارم به جان تو
بی عشق و حال و زار و نزارم به جان تو
گر چشم تو به چشم نگار من اوفتاد
گوی از منش نمانده قرارم به جان تو
دور از تو قصر حور و سایه طوبی نگار من
هر گز نیامدست به کارم به جان تو
دیوانه وار آمدنت را به انتظار
بنشسته فارغ از همه کارم به جان تو
گامی برای دیدن یارت تو رنجه کن
آنگه ببین چگونه جان بسپارم به جان تو
ای منتهای عشق قدم بر سرم گذار
صبری نمانده یر تن زارم به جان تو
دی مست روی تو بودم ولی کنون
پیمانه ام تهی و خمارم به جان تو
در آرزوی دیدن تو زنده مانده ام
جز رنج و درد و غصه ندارم به جان تو
جانا بیا و پرده ز رخساره ات بگیر
من لحظه لحظه روز شمارم به جان تو
شاعر : خودم
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۴ ساعت توسط بداغی
|