یه شعر از خودم
غمزه های یار من عشوه نگار من
در جهان بیکسی امده به کار من
من که خود سرامدم از در دل امدم
عاشقانه زیستند ایل و هم تبار من
میروم سراغ دل روشن است چراغ دل
خرم است باغ دل در همه دیار من
مستی ام فزون شده عقل من جنون شده
وز دلم برون شده هر چه جز نگار من
مست مه رخم کنون میروم ره جنون
شد پیاله ای زخون چشم اشکبار من
بی بهانه زندگی تیزی و برندگی
زاهدانه بندگی دار و هم ندار من
عاشقی بهانه ام یک غزل ترانه ام
شهره زمانه ام گریه گشته کار من
قصه ها شنیده ام رنجها کشیده ام
روز بد ندیده ام جان من قرار من
شاعر:خودم
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۸/۰۳ ساعت توسط بداغی
|